پاسخ شبهه چند روز از حادثه هولناک متروپل در آبادان گذشته اما قلب و احساس مردم همچنان با آوارهای فروریخته این ساختمان، جابه جا میشود تا که شاید قلبی در زیر خروارها خاک از تپش نایستاده باشد.
بگذارید اول کار کل مساله و مشاهدهام را در سه کلمه خلاصه کنم؛ ناامیدی، خشم، انتظار. البته این انتظار را هم میتوان دوجور تفسیر کرد: یکی انتظار تلخ خروج عزیزان جانباخته و متلاشیشده از زیر آوار و دیگری هم انتظاری به طعم کند التیام برای محاکمه و برخورد با مسببان این فاجعه که حتما خلاصه در یک اسم و ابهام در وجودش نمیشود، حسین عبدالباقی را میگویم. هوا، گرم، آنقدر که به محض رسیدن، در اولین ارتباط تصویری، چند پیامی از دوستان منباب سوختگی پوست و خیسی بیشازحد لباس از تعریق بیامان دریافت شد. درجهاش را دماسنجها حول و حواشی ۴۰ تا ۴۵ کمی بیشتر یا کمتر نشان میدادند، اما هرچه بود، اسمش از گرمبودن گذشته بود یا حداقل زیر سایه میشد گفت هوا گرم است، اگر نه زیر تابش مستقیم، هوا داغ بود و سوزان. گردوغبار، این صاحبخانه جدید همه شهرها، از خوزستان تا تهران و بعدتر و شرقتر و غربتر هم به حد کفایت که نه، خیلی بیشتر بود. راستش ما شمالیها این حد از گرفتگی و دیدهنشدن دوردست را فقط در هوای مهآلود تجربه میکردیم، منتها اینجا، خشکی لبها و طعم خاکی که هربار با قورتدادن آب دهان، اذیت میکرد، فرضیه مهآلودگی را بهکل رد و سختی نفسکشیدن را هم تشدید میکرد.
۱۸ ساعتی را با تکانههای قطار و بوی جوراب همکوپهای عزیز که برای کار از گرگان عازم بصره بود و مدام از وضعیت کسبوکار در ایران مینالید و وضعیت ایرانیهای حاضر در عراق را با وضعیت
افغانستانیهای ساکن در ایران یکی میکرد، گذراندم. به قول خودش بلندپرواز بود و این بلندپروازی هم به قیمت ۴۰ روز دوری از خانواده و ۱۳روز درکنارشان بودن تمام شده بود برای ماهی حدود ۲۰میلیون!
میگفت چارهای پیدا کنم و مسیری باز شود و البته اهل و عیال قید سبزی شمال و نزدیکی به اقوام را بزنند، انشاءالله ساکن عراق خواهیم شد. منتها آنقدری از نظر خودش غیرواقعی بود این آرزو که نیاز به بلندپروازیهایی بسیار بیشتر از اندازه ادعایی خودش بود.
دوست داشتم حالا که به لطف کرایه دوبرابری، کوپه چهارنفره را دونفره کردند و آمار کرونا هم الحمدلله فروکش کرده، ماسک از صورت بکنم که بوی جوراب چنان از این تصمیم منصرفم میکردم که به خودم میگفتم کاش همت کنم و بایستم و از کیف یک ماسک دیگر بردارم و دوماسکه این بوی پنیر ترشیده را تحمل کنم. اما خب آدمیزاد انگار تنبلی را بر همهچیز ارجح میداند، حتی رهایی اذیتشدنش!
بیشتر وقتم را در راهرو و زیرسایه نگاه میهماندار قطار گذراندم، البته خدایینکرده نه مثل مسافر واگن بغلی که تماموقت کف این واگن پلاس بود برای ...بگذریم. بهخدا فقط برای فرار از آن بوی پنیر ترشیده!
یکی از کتابهای انتشارات دوستداشتنی ترجمان هم پر شالمان بود که ایستاده و با تکانههای قطار و کج و راستشدنش، نمیشد سریع ورق زد و پیش رفت، اما بود و همراه سفر و در قامت همان جمله همیشگی بهترین دوست کتاب است، حداقل جوراب ندارد که...
ساعت تند میرفت، طبق معمول نزدیکیهای مقصد، تندتر، اما مقصد دور و دورتر میشد. لاکردار هرچقدر صدای ناله قطار بیشتر میشد به این نشانه که تندتر طی ریل میکند، بیشتر ناامید میشدم که عنقریب میرسیم و بالفور باید پایین ساختمان متروپل، خط روایت جدیدی از ماجرا باز کنم.
به هر ضرب و زوری که بود، تابلوی ایستگاه خرمشهر رویت شد و تا این لکنته بهاصطلاح لاکچری بایستد و مثل طیاره اذن خروج بدهند میهمانداران، جان به لب آمد، باز شکرخدا واگن ما، مقابل درِ ورود به ایستگاه بود، لازم نبود بدو ورود، کلی قدم برداریم و گرمای هوا را چندبرابر از سنگفرش ایستگاه تحویل بگیریم.
- تاکسی؟
-ها کاکا؟
آبودان (ناشیانه ادای شیرینزبانهای خوزستانی را تقلید میکردم)
-ها، بیشین
راه افتادیم و هنوز چشمم از محدوده ایستگاه راهآهن خرمشهر برداشته نشده بود و دانههای عرق به مرز خیسی تیشرت تنم نرسیده بودند که آقای راننده با صدای بلندی که غالب بر صدای تلقوتلوق تومخی ماشینش بود، شروع کرد به گپزدن و زود هم رفت سراصل مطلبی که من برای روایتش آبادان بودم.
«دیدی کاکا؟ دیدی چطو مردم آبودانه عاصی کردن؟ دیدی چطو به خاک سیاه نشوندنمون؟ این درد کجا ببریم؟ ها کاکا؟ خوزستان حقش اینه؟ رو نفت میخوابیم شبا، رو پول و ثروت میخوابیم، حقمون اینه؟» حقیقتش را بخواهید، دانستههای حالا دیدهشده را برایم میگفت و من هم هرچند دقیقه یکبار، با یک «ها» غریبیام را خیلی داد نمیزدم که راحتتر حرفش را بزند. زود سراغ متروپل رفت، چند سوال جدی داشت که خب تقریبا سوال همه بود. هم خوزستانیها و هم تهرانیها و هم همه آنهایی که از داغ متروپل قلبشان به درد آمده بود. «چرا به چنین ساختمانی مجوز ساخت دادند؟ چند تا از این ساختمانها در خوزستان هست؟ چرا بعد از ساختهشدن کسی جلوی افتتاحش را نگرفت؟ عبدالباقی کجاست؟ واقعا مرده؟» اینها اصلیترین سوالاتی بود که میشنیدم، هم در آبادان از حاضران و هم در مجازی از مخاطبان. نزدیکیهای متروپل، سر خیابان امیری، پیاده شدم. متروپل لعنتی فروریختهاش هم آنقدر بزرگ بود که از هرجایی معلوم باشد. برج میلادی بود در قیاس با ساختمانهای محدوده. گرم بود، خیلی گرم. هر لحظه ترس گرمازدگی مجاب میکرد دست رد به هیچ تعارف آبخنکی نزنم. آب میخوردم و با آن صورتم را میشستم. نزدیک میشدم، گیت و کانتینرهایی که برای منع ورود خلقالله گذاشته بودند، نمایان شد. با نزدیکشدن فهمیدم سه مشکل اساسی دیگر هم به دوتای قبلی اضافه شد. یعنی حالا سوای گرما و گردوغبار، بوی تعفن جنازههای زیرآوار مانده و گندیده بهعلاوه محدودیت تردد و احتمال هر آن و لحظه ریزش ساختمان هم جزء مشکلات بود. حقیقتش انبوه جمعیت آن طرف میلهها امیدوارم میکرد به گذشتن از سد چند ده نفری ماموران و سرآخر هم امیدم ناامید نشد. چطور و چگونهاش بماند برای بعد، چون دیگر تاب ننوشتن و فرار از روایت آن چشمهای خونبار و صورتهای زخمی از خودزنی خانوادههای چشمانتظار را ندارم؛ خانوادههایی که دیگر قید معجزه را هم زده بودند، معتقدترین آدمها هم همینطور، در آن بوی نعش و تعفن، امید چه معنایی داشت جز دیوانگی؟ میخواستند فقط بدنهای ازهمپاشیده عزیزانشان را بگیرند و به حداقلی از التیام راضی باشند. میخواستم گفتوگویی داشته باشم، منتها آن سه کلمهای که اول ماجرا نوشتم، توی سرم میخورد و مدام میگفت، احمق، مگر دیوانهای، آنقدر داغدار هستند که از هرکسی به نیابت از عبدالباقی انتقام
عزیزانشان را بگیرند. حق هم داشتند و همه هم حق میدادند. اما خب برای روایت ماجرا آمده بودم نه سرباری، جلو رفتم و تا لنز این تلفن لعنتی رویت شد، برآشفته شدند و هرآنچه لایق من و تمام آنهایی که زیرکولر در دفترهای مجلل تهران نشسته بودند و نسخه برای آبادان و بحرانهایش میپیچیدند را گفتند و شنیدم و سکوت کردم و... . حق داشتند، همه هم حق میدادند. در جستوجوی سوالات بودم، همانهایی که سوال همه بود. اما قبل از این جستوجوهای مهمتر، کارهای غیرمهمی که بقیهای که اینجا بودند و میآمدند را تیک زدم، مثلا تا زیرساختمان رفتم، از احتمال ریزش قریبالوقوع آن گفتم، از بوی تعفن و باقی قضایا! اما بعد کمی از مهلکه دور شدم و خودم را به جمع امدادگران، از پزشک و آتشنشان تا پلیس و امنیتی نزدیک میکردم. چند دقیقه اول این نزدیکی صرف شنیدن درددلهای خودشان با خودشان میشد و الباقی صرف گپوگفتشان با من، گرم بود رویه همان که گفتم. آب زیاد، زیاد، زیاد. حجب و خجالت اجازه نمیداد دست رد به لطف مردم بزنم که برای امدادگران چیزهایی میآوردند، اما آن هندوانههای خنک و آبمیوهها و... عجیب دلبری میکرد. انشاءالله روزهای خوشی، خیلی زیاد، آبادان باشم و متنعم از الطاف بیپایان!
صحبت میکردیم و سوالاتم را مویرگی، شبیه آنهایی که یکبار فرصت رسیدن به چیزی یا جوابی را دارند، لابهلای چند جمله میپرسیدم و جوابهایی میگرفتم. سوال اول و اصلی، وضعیت عبدالباقی بود. میخواستند گیرش بیاورند و زندهزنده... . اما مدام خبر فوتش بود که از سمت مسئولان مخابره میشد. خبری که سوراخ سمبههای بیشمارش، حتی ما بهاصطلاح رسانهرسمیها را هم قانع نمیکرد، چه برسد به مردم ناامید، خشمگین و منتظر. روایت رسمی این بود که مالک متروپل، حسین عبدالباقی، همان روز و همان لحظه داخل ساختمان بوده و زیر آوار جانباخته، منتها روایتهای مختلف و جواب عجیب و سریع آزمایش دیانای بهعلاوه فیلمها، مشاهدات و جنازهای که کسی ندید، فقط شبهات را بیشتر میکرد. این شبهه آنقدر بود و قوی بود که هنوز هست و قوی هست و سنگمحکی است برای سنجش میزان اعتماد به مسئولان و رسانهها، خصوصا رسانه ملی که تا سر برگرداندیم، یک امدادگر را جای یک مفقود 30 ساعته زیرآوار به ما قالب کرد. بعد از خواسته اول یعنی گفتوگو با مردم و داغداران این فاجعه، عاقبت عبدالباقی سوال اول بود که بهگمانم تبدیل به یک معمای تاریخی شد؛ از آن معماهایی که ممکن است کمتر کسی واقعیتش را بفهمد یا آن را باور کند.
در توصیف شدت این باور عمومی که عبدالباقی زنده است و نمرده همین بس که اگر کلمهای جلوی مردم از مرگ عبدالباقی میگفتی، خونت پای خودت بود. خلاصه اینکه سوال اصلی و گره اول ذهنی حاضران و
مخاطبان در سطح روایت ادعاها ماند و باز نشد. اما سوال بعدی این بود که چرا این ساختمان با این عظمت که به گفته مطلعان ویترین و گل کار عبدالباقی بهعنوان یکی از اصلیترین و بزرگترین بسازبندازهای منطقه بود فروریخت و اگر تا این حد ناایمن بود، چه شخص یا اشخاصی مسیر قد کشیدنش را هموار کردند؟ عاقبت آنها چه خواهد شد؟ نکند با فوتی اعلام کردن عبدالباقی سناریویی شبیه سناریوهای تکراری سقوط هواپیما در جریان است و قرار بر لاپوشانی علل و عوامل ماجراست؟
پیگیر این هم شدیم، درصدد پاسخ که چطور چنین سازه سستی اینطور قد کشیده و در کسری از ثانیه، جانگیر مردم شده، یکسری نامه و عکس و سند رویت شد، از آنهایی که هر شخص و نهادی برای روز مبادا در زونکنهای خاک گرفته نگهداری میشوند و خوراک شانه خالی کردن و فرار از مسئولیتند. از آنهایی که به استنادش همه میگویند: «ما گفته بودیم!» اما خب چه فایده وقتی جواب همه اینها با یک جمله «عبدالباقی پول و رابطه داشت» حل میشد. من نمیدانم ته این ماجرا کجاست، حقیقتش را بخواهید، تجربه پلاسکو با آن همه سروصدا اگر به جایی رسید، متروپل که سهمی هم از رسانه ندارد، مشخص است ختم به کجاست. لکن به حد وعده و جو احساسی حاکم، قول و دستوراتی داده شده، انشاءالله برخورد میشود قبل از اینکه دوباره داغدار شویم. بههرحال از این ساختمانها، از امثال عبدالباقیها، همه جا هستند و کم نیست. بساطشان اگر جمعشدنی نیست، بازیشان را حداقل بههم بزنید. و اما بعد و روایتهای کف میدانی بعدی. سوال بعدی از همانهایی بود که مدام به روز میشد. همانهایی که روایت یکیاش را در صفحه مجازی روزنامه نوشتم. روایت سجاد. روایت آنهایی که داخل متروپل رفتند ولی خارج نشدند. آنهایی که دیگر کسی برای زنده دیدنشان حتی منتظر معجزه هم نبود. به گفته مسئولان محلی، کمتر از ۵۰ خانواده ادعا کردند عزیزی را در ساختمان دارند که خارج نشده است. طبق آخرین آمار هم نزدیک به ۲۴ جنازه از زیر آوار خارج شده و حدود ۶-۷ نفری هم رویت شدند اما خب امکان خروجشان از طبقه منفی یک، مهیا نیست. میدان امداد رهبر نداشت. هرکسی البته با تمام وجود کار خودش را میکرد، اما خب شلختگی مشهود بود. حساسیت هم که الا ماشاءالله، بالای بالا بود. کوچکترین ریسکی، حتما عواقب جبرانناپذیری داشت. مدام به متروپل چشم میانداختم، میگفتم مگر میشود چنین عظمتی، آنقدر سست باشد؟ بله، شده بود هرلحظه هم بیم فروریختنش بیشتر بود. چیزی که واضح بود کنترل وضع موجود از دست مسئولان محلی خارج شده بود و علیرغم برخی مخالفتها از جانبشان با برخی تصمیمات مسئولان اجرایی کشوری بود که تصمیمگیری میکرد. بوی تعفن از مشامم بیرون نمیشد. عملیات برای همان ملاحظاتی که عرض شد، کند بود و همین همهچیز را بدتر و خانوادهها را مدام، ناامید، خشمگین و منتظرتر میکرد. ایراد ساماندهی
و امداد، تا دلتان بخواهد بود. از شلوغی زیرساختمان و جمعیت خودمختار حرف نشنو تا نیروهای بهاصطلاح امدادی ولی بیکار حاضر در صحنه، نقل راهبری و هدایت را هم که گفتم.
البته حضورشان توجیه داشت و توجیهش را هم میدانیم، آنجا جشن نبود؛ غم، درد، اندوه و مساله امنیت، همهاش بود. دو بخش دیگر از ماجرا میماند، یکی مردم مهربان، غیور و نجیبی که پای کار بودند. فارغ از اعتقادات و جریانات، برای هم بودند، برای مردم و برای آنهایی که چه از شهر خودشان و چه از شهرها و استانهای اطراف برای کمک آمده بودند. رسیدگی میکردند، خستگی درمیکردند، غذا و دلخوشی میآوردند و میدادند. با هر چیزی که داشتند. فقیر و غنی هم فرقی نداشت. این عادت ما ایرانیها بود و جنوبیهای خوزستان هم که قبلتر جاهای دیگر این ایرانی بودن و مهربان بودن و پایکار بودن را نشان داده بودند. خلاصه که جای چیزی خالی نبود جز عزیزانی که زیرآوار جان داده بودند، عبدالباقی و باقی مقصران. مساله دیگر هم مطالبه بود و اعتراض، حق هم داشتند برای اعتراض، کاستیها ازحدگذشته بود. خوزستان که غم آب و هوا و نان و کار و...همه چیز را دارد، روی ثروت باشی و اینچنین روزگار بگذرانی، عجیب است. مردم عصبی بودند از نظر من بیشتر هم مردم بودند،چه آنهایی که روز و شب پا به پای امدادگرها کمک میکردند، چه آنهایی که بهخودشان زحمت حضور روزانه و کمک در گرمای ۴۵ درجهای را نمیدادند و شب سروکلهشان پیدا میشد و بیشتر عزاداری میکردند، حالا بعضی شیطنتها هم میشد که الحمدلله به نقطه حادی نرسید. بازهم اگر از من بپرسید بخش اعظم مطالبات و شعارها، حق بودند و آنهایی که نبود هم، رفت بهحساب خارجنشینهای سوءاستفادهچی و رسانههایشان، مساله درد و رنج و رسیدگی است، باید از این درد و رنج کم کرد و به وضعیت رسید. بیاعتمادی بیداد میکرد و باید این را ساخت، اگر شدنی است، القصه اینکه من جز غم ندیدم و اگر غمخواری هم بود، مردم بودند.
سایر کسانی که به این مساله پاسخ داده اند
03 نفر در این خصوص هم اندیشی کرده اند
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی دستگاه ها مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد..
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است..
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.